يك درد، يك درد سياه و سفيد

حسن ملايي

يك درد، يك درد سياه و سفيد


حسن ملايي

آن روز هم مثل هر روز صبح كه از خواب بيدار شد يك خميازه بسيار بلند كشيد و باز هم مثل هميشه، اول آنقدر به چپ چرخيد كه يك صداي ترق آمد و در حالي كه بلند مي گفت «آخيش» به راست آنقدر پيچيد كه صداي ترق را بشنود ولي «آخيش» روي زبانش ماسيد چون صداي ترق دوم از كمرش در نيامد. يك بار ديگر امتحان كرد، باز هم نشد در حالي كه لب پائيني اش را ـ از تعجب ـ ور مي پيچيد و ابروها را گره كرده بود دو سه بار ديگر راست ايستاد و بعد محكم تر و سريعتر بالا تنه اش را به راست چرخاند اما آن صداي ترقي كه مي خواست، از كمرش درآيد، در نيامد كه نيامد.
توي اين 20 سال ـ يعني از وقتي كه با هزار زحمت در اداره استخدام شده بود ـ‌هيچوقت پيش نيامده بود كه قلنجش نشكند. حالش گرفته شد. با دلخوري رفت دستشويي و صورتش را ـ‌بدون اينكه حتي يك نگاه هم به آينه بياندازد ـ شست و بيرون آمد.
***
تو سرويس اداره، پشت چراغ راهنمايي بود در حالي كه با دست شيشه را پاك مي كرد برگشت گفت: «مگه چراغ خرابه» كه همه برگشتند و بر و بر به او نگاه عاقل اندر سفيه كردند. آن موقع پي گير ماجرا نشد. آخه تو اماكن عمومي خيلي زود خجالتش عود مي كرد و مثل بچه مدرسه‎ايها سرخ مي شد. زياد حرف نمي زد و زياد به خودش حق نمي داد ـ هميشه در دلش مي گفت: «حتما اشتباه از من بوده»‌ـ براي همين به خودش سخت مي گرفت و سعي مي كرد كارهايش را بدون كم و كاست و بدون خطا انجام دهد تا مورد سرزنش ديگران و ـ بدتر از آن وجدانش ـ واقع نشود. تمام شماره پرونده هاي ارباب رجوع‌هاي اداره را حفظ بود و هيچوقت نشدهبود كه در كارش اشتباه كند بجز يك بار كه نام يك ارباب رجوع را به جاي اينكه ملايي بنويسد،‌مولايي درج كرده بود خيلي خودش را سرزنش كرد و تا آخرين روزي كه آن ارباب رجوع براي كارهايش به اداره مي آمد از او معذرت مي خواست با اينحال باز هم آرام نشد و تا يكماه درست و حسابي غذا نخورد. لاغر و مريض احوال شد و تا وقتي كه با يك دسته گل به خانه طرف نرفت و آن شخص به او اطمينان صد در صد نداد كه او را بخشيده،‌ موضوع را فراموش نكرد.
ببخشيد مثل اينكه از موضوع دور شدم:
بعدش موقع كارت زني، ‌دم در اداره بود، كارت زد، صداي بوق دستگاه را هم شنيد، ولي آن چرا‎غ آلارم سبز رنگي كه يك لحظه روشن خاموش مي شد ـ‌ مبني بر اينكه كسي كارت زده ـ‌ به جاي رنگ سبز به رنگ توسي،‌ روشن خاموش شد. به مسئول دستگاه موضوع را گفت اما او لبخند كجكيي زد و با بي حوصلگي گفت مگه بوق نزد. قهرمان ما در حالي كه شرمنده و نگران شده بود، لبخندي از روي خجالت زد و گفت «چرا». مسئول دستگاه در حالي كه سگرمه هايش تو هم رفته بود گفت:‌«خوب پس به چراغ سبزش ديگه چيكار داري، گير دادي تو هم اول صبي يا آآآ»
اين جواب و لحن آن بيشتر نگرانش كرد، با ناراحتي و در حالي كه هر لحظه لبوتر مي شد رفت طرف آسانسور و دكمه آسانسور را زد. دكمه به جاي اينكه زرد رنگ شود سفيد رنگ شد، پلك سمت راست چشمش، شروع كرد به لرزيدن ازبچگي وقتي از چيزي عصبي و ناراحت مي شد، يا اتفاق ناگواري برايش پيش مي آمد يا از موردي زياد خجالت مي كشيد پلك راستش به طرزي مشخص و آزار دهنده شروع مي كرد به لرزيدن.
به نظر خيلي طول كشيد تا آسانسور رسيد به طبقه دوازهم. رفت اتاق، پشت ميز كار سياه رنگش نشست. تلفن را برداشت. مثل هميشه به آبدارچي اداره زنگ زد كه ببيند امروز روزنامه دارد يا نه؟ توي اين 20 سال خدمتش هميشه جواب بله شنيده بود، هيچ وقت هم پيش نيامد كه نداشته باشد اما خوب ديگر به قول قديميها ترك عادت موجب مرض است البته اين را آبدارچي ميان صحبتها ـ‌ و به قول خودش به شوخي ـ به او انداخته بود.
آبدارچي آمد. سلامي كرد و چاي ساعت 8 اداره را روي ميز گذاشت. روزنامه اي را كه آبدارچي با لبخند به طرفش دراز كرده بود را ـ برخلاف هميشه به جاي خوشرويي ـ با بهت گرفت و بزور لبخندي كجي زد. مي دانيد چرا؟!‌به خاطر اينكه چايي كه آبدارچي برايش آورده بود رنگ خيلي بدي داشت ـ نمي توانست بگويد چه رنگي داشت چون شايد باور نكنيد همانطور كه من نويسنده باور نمي كردم ـ ولي رنگ عقيق چاي نبود. نه، نه، فكر نكنيد كه چاي، چاي كم رنگي بود، نه، مي خوام بگم اصلا رنگ، رنگ چايي نبود هر نوع چايي كه تصور كنيد. آبدارچي كه بيرون رفت استكان چاي را هي جلوي چشمش و در مقابل نوري كه از پنجره به اتاق مي آمد بالا و پايين برد و هي استكان را دور چرخاند تا شايد به خودش بقبولاند كه درون استكان چاي است، نتوانست. از آنجايي كه در مورد آن چه كه مي خورد و مي آشاميد، حساس بود پنجره را باز كردم و محتويات چاي را ريخت رو هره ديوار جلو پنجره و راحت شد.
آهي كشيد و به خودش گفت: «مثل اينكه امروز، روز ما نيست»‌ و روزنامه را باز كرد به اميد اينكه با آن كمي اتفاقات امروز را فراموش كند اما باز هم به مورد عجيبي برخورد، كل صفحه،‌تمام مطالب روزنامه سياه و سفيد بود، ‌عكسها هم با رنگهاي سياه، سفيد و توسي چاپ شده بود، به خودش گفت «شايد فقط همين دو صفحه اينگونه چاپ شده است.» گرچه آن لحظه به خودش هم الهام شد كه اين توجيه دلخوش كنكي بيش نيست. با دلهره اي كه ته دلش داشت مثل يك گياه رشد مي كرد، صفحه ها را اول يكي يكي و آرام و بعد سريع ورق زد و فقط هم به عكسها نگاه انداخت، ولي هر چه كه به صفحات آخر مي رسيد، نگراني و اضطرابش بيشتر شد. با حالتي بهت زده خودش را روي صندلي ولو كرد و عرق سردي را كه روي پيشانيش نشسته بود، پاك كرد و به فكر فرو رفت:
ـ نكنه بلايي سرم آمده باشد ـ
ـ نه بابا، شايد خواسته اند براي تنوع هم كه شده يكبار روزنامه را مثل 15 سال پيش سياه و سفيد چاپ كنن ـ‌
ـ‌ پس قضية چراغ راهنما، آلارم كارت زني، چايي، چايي رو چي مي گي ـ
ـ رنگ، رنگا ... ـ
سريع بلند شد رفت سمت فايل گوشه اتاق،‌ دستش را پيش برد و دستگيره يكي از كشوهاي آن را گرفت ـ ميدانست آنجا پر از رنگ است، پوشه هاي ارباب رجوع اداره با رنگهاي متفاوت سبز، قرمز،‌ آبي،‌.... ـ بسم الله گفت و نفس عميقي كشيد و كشو را باز كرد، ديد يا علي ي ي ي! همه پوشه هاي رنگي، همه آنهايي كه به خاطر رنگهايشان هميشه دوستشان داشته همه و همه توسي شده اند و تنها فرقشان اين است كه بعضي از آنها توسي پررنگ و بعضي توسي كم رنگ هستند.
انگاري كه كسي با چيزي محكم به سرش زده باشد، سر گيج رفت و گوشهايش شروع كرد به سوت كشيدن. با اينحال پوشه ها رو يكي يكي كنار مي زد شايد يكشيون هنوز رنگي باشد و در حين اينكار اتفاقات صبح را مرور مي كرد:
ـ از همون اول صبح كه قلنج كمرم نشكست فهميدم كه امروز روز گهيه ـ‌
خودش را سرزنش كرد:
ـ چرا آمدم اداره؟ چرا نموندم و استراحت نكردم؟ يا اگه قصد داشتم بيام اداره چرا بيشتر تلاش نكردم كه قلنجم بشكنه،‌ بعد راه بيفتم بيام بيرون؟ مگه خودم نميدونستم كه تا صداي ترقش رو نشنوم آروم نمي شم؟ـ
داشت اينها را مي گفت كه براي دومين بار چك كردن به آخرين پوشه رسيد، پلك چشمش شروع كرد به لرزيدن. اتاق دور سرش چرخيد. تلو تلو خوران سعي كرد خودش را به صندلي برساند. ضربان قلبش داشت كندتر و كندتر مي‌شد. داشت هنوز هم خودش را سرزنش مي كرد ـ از همون اول صبح كه قلنج كمرم نشكست فهميدم كه امروز روز گهيه ـ
- از همون ... اول صبح ... كه ....
در حالي كه سمت راست كمرش را گرفته بود فريادي كشيد و روي كف اتاق به پهلوي راست افتاد و بيهوش شد.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30236< 12


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي